یادداشت شماره بیست و هفت : زخم های کهنه
گاهی که همه چیز رو فراموش میکنی ، در حقیقت فراموش نکردی!درست تر اینه که بگی باهاش کنار اومدی یا حتی شاید کنار هم نیومده باشی!نمیدونم...
درست لحظه ای که تصمیم میگیری زندگیت رو بسازی چند تا زخم کهنه سر باز میکنن و حالتو میگیرن...
حالا ممکنه یا خودت با زخم ها ور بری و تازشون کنی یا خود به خود این اتفاق بیفته.شاید هم خود زخم نخواد که صاحبش راحت باشه...
یه دیدار ، یه پیام ، یه اس ام اس ، یه فیلم ، یه عکس یا هر چیزی میتونه تمام فکر تو رو به هم بریزه و بره...خدا لعنتت کنه زندگی...
روز اول خیلی خوب نبودم.ادبیات و استاتیک یه چیزایی خوندم ولی مقاومت رو تقریبا گند زدم.صبح هم که جمعه اس و کتابخونه تعطیله.قبلنا فکر میکردم کتابخونه فقط مال آدم هایی هست که خونشون شلوغه و از سر و صدا نمیتونن درس بخونن ولی الان معتقدم آدم حداقل یه صبح تا ظهر یا یه ظهر تا عصر رو باید توی کتابخونه سپری کنه . خواهرم دو ساعت پیش با اتوبوس رفت اصفهان و دوباره اتاقم کاملا مال خودم شد.صبح مرتبش میکنم و شدیدا میچسبم به درس و کتابم.راستش هر جور حساب کتاب میکنم میبینم نمیتونم خودم رو حتی نزدیک به قبولی در آزمون برسونم.اما نمیخوام دست روی دست بذارم . همچنان منتظر معجزه میشینم و حس میکنم معجزه فقط برای آدم هایی رقم میخوره که نهایت تلاششون رو بکنن...
- ۹۷/۰۸/۱۸